اوایل ازدواجمون بود. با هم رفتیم کتابخانه بخریم. انواع کتابخانه ها با قیمت های عجیب و غریب.
برای من که شاید بشه گفت تازه دوران نوجوانی رو سپری کرده بودم و هیچ تجربه ای نداشتم انتخاب کتابخانه سخت بود. قفسه فلزی چوبی ، ام دی اف ، دردار ، بدون در ، بلند کوتاه و ... . راستش گیج بودم اما شاید غرور جوانی بود که اصلا احساس ضعف و خستگی نمیکردم و به چرخیدن خودم بین قفسه های بازار ادامه میدادم. اما نمونه های مورد پست یا با عقیده من سازگار نبود یا با جیب من یا با سلیقه من!
( عقده ام میگفت قفسه تجملاتی نمیخوای)
جیبم هم یه سقف مشخص داشت.
سلیقه ام هم میگفت قفسه فلزی برای اتاق پذیرایی مناسب نیست.
انتخاب سخت شد.
اینجا همسر جان بود که با یک جمله طلایی همه سختی ها رو اسون کردو گفن من خودتو میخوام قفسه نمیخوام.
همین جمله باعث شد تا برگردیم خونه و بااحساس سبکی به خواب رفتم.
وقتی از خواب بیدار شدم اتفاقا خدا هم درهای رزقش رو باز کرد و اسان تر از اونچه که فکر میکردم چند تا قفسه خوب خریدیم.